Saturday, January 31, 2009

كشتي تعاوني مسكن چگونه به گل نشست؟

دكتر مسعود شهيدي

* رئيس سازمان نظام پزشكي ملاير

يادم مي آيد اواسط سال 80 بود. بعضي از دوستان آمدند و گفتند " حالا كه روح تازه اي در نظام پزشكي دميده شده بيا و خير امواتت يك فكري هم براي ما پزشكان بي مسكن بكن." حقير هم كه هر وقت سرش درد نكند بي خودي يك دستمال دور سرش مي بندد گفت "اي به چشم."

اول نشستم كلي فكر كردم كه چه بايد كرد؟ هرچند قبلاً خيلي ها نسخه " چه بايد كرد. " را پيچيده بودند اما لازم بود من هم يك چه بايد كردي را مي انديشيدم كه انديشيدم! بعد يك راست رفتم به سازمان. يك فراخوان عام دادم كه " آهاي جامعه محترم پزشكي، آي آنهايي كه خانه نداريد، آي آنهايي كه خانه داريد اما يكي ديگر مي خواهيد شايد بزرگتر يا بهتر از اينكه داريد بياييد جمع شويم و فكري بكنيم." و ...آمدند. هرچند طبق معمول با تأخير. با منت. پرسان پرسان. بهانه گيران. كه چرا پذيرايي خوب نيست، چرا ساعتي كه دعوت كرديد با ميهماني عصر جمعه ما تداخل دارد، چرا سالن كوچكه، چرا هوا سرده، چرا در گنجه بازه؟ چرا سبيلت درازه؟ و خلاصه ... جلسه تشكيل شد. ما هم رفتيم بالاي منبر كه هيچ چيزي بهتر از همدلي نيست. بياييد كاري بكنيم كارستان. يك مجموعه بسازيم و همگي بريم توش. با امكانات خوب و در شأن جامعه پزشكي. خودمانيم توي پرانتز بگويم اين جمله آخر خودش كلي تفسير و تأويل مي خواهد. امكانات خوب يعني چي؟ شأن يعني چي؟ ببخشيد كيلويي چند؟ جامعه پزشكي يعني كي؟ خودت كه مي داني جامعه پزشكي يعني از يك كارشناس مامايي بيكار، يك كارشناس پروانه دار طرحي بلاتكليف، يك پزشك عمومي بيكار، يك پزشك عمومي دنبال كار، يك پزشك عمومي با مطب خلوت و تقريباً بيكار دارد تا دوستاني كه براي يك عمل دو ساعته ده پانزده ميليون از خجالت مردم درمي آيند.

القصه ما كلي داستان بافتيم و النهايه برخي گفتند شعر مي گويي، برخي گفتند داستان است، برخي گفتند ببين چه خوابي براي پول هاي ما ديده و بالاخره برخي هم گفتند لبيك. اينجا بود كه به قول شاعر گفتني: " ياعلي گفتيم و بلاهت ما آغاز شد." خواستيم هيئت مديره انتخاب كنيم. طبق معمول كسي حاضر نبود وقت بگذارد. همه هلوي رسيده دوست دارند. نمي دانم ديده ايد يا نه؟ توي اين مجالس هر كس دو كلام از دهنش دربيايد، بقيه فكر مي كنند حتماً او بهترين گزينه است. بعضي ها هم جون مي دهند براي اينكه اسمشان باشد ولي بعداً خودشان نباشند. دوستان اصرار كردند كه " آقا تو خودت پيشنهاد داده اي، خودت هم در هيئت مديره باش." من هم كه حس مي كردم توي اين كارها حتماً صوت و صحبت درمي آيد گفتم " خير من در كنار دوستان بطور غير رسمي انجام وظيفه مي كنم." و همينطور هم شد. چند وقتي گذشت و از دوستان جاني هيچ خبري نشد. اين بود كه بطور غيررسمي راه افتادم دنبال پيدا كردن زمين از اين بنگاهي به آن بنگاهي. كم كم كارم اين شد كه به طور غيررسمي ماشين بردارم و دوره بيفتم اطراف شهر زمين پيدا كردن. بعد دنبال صاحبان زمين ها گشتن. بعد بطور غيررسمي معروف شدم به اينكه يك دكتر ... پولي پيدا شده دنبال يك زمين چندهزار متري مي گرده. اين بود كه كم كم سر و كله دهاتي هاي پولدار و زمين دارهاي اطراف شهر كه هركدامشان با يك اشاره انگشت مي توانستند اين غلام را با همه دارايي هايم بخرند و آزاد كنند، در مطب اينجانب پيدا شد. همگي با لباس مندرس، گيوه يا گالشي گلي به پا. و همه اولين كاري كه مي كردند اين بود كه مرا سراپا غرق بوسه كنند، تو گويي كه سالهاست با يكديگر آشنايي و قرابت داريم. و بعد از كلي احوالپرسي اول دست توي جيب مباركشان كنند، يك مشت كشمش سايه خشك درآورند و بريزند روي ميز اين حقير و سپس بعد از حدود يك ربع حال و احوال و گفتن از ملاير و گذشته هاي آن و اينكه امروز نان توي زمين است و دكترجان امروز بخري بهتر از فرداست و از اين حرف ها، قرار و مدار بگذاريم و زمين من را ببين. و اينگونه بود كه هر روز قراري مي گذاشتيم و با اين اتول نازنين چه كوه و كمرهايي را كه بطور غيررسمي بالا و پايين نرفتيم. هيچكدام از زمين هايي كه به من و ساير دوستان معرفي شد، در محدوده شهري نبود و جالب اينكه وقتي مي پرسيدي، خوب حاج آقا قيمت اين زمين چند؟ دهان ها بود كه باز مي شد. قيمت ها بود كه پرانده مي شد كه بعضي وقت ها كف پاهايم نيز عرق مي كرد. يك نفر بود كه به واسطه عزيزي كه در شوراي شهر داشت مي خواست دوسره بار بزند. آنقدر رفت و آمد كه نزديك بود با هم فاميل شويم! به زور مرا مي برد شهرداري تا از زبان من خواسته هاي خودش را بگويد و من كم كم و بطور غير رسمي با خيلي چيزها، خيلي آدم ها و خيلي از مقررات دست و پاگير كه فقط براي آدم هاي مرتب و منظم و قانون فهم، لازم الاجراست آشنا شدم.

يادم مي آيد كه بالاخره يك زمين مناسب، كنار بيمارستان امام حسين كه از املاك روستاي ازناو بود و هست پيدا كردم. مالكش از دوستان قديمي بود و با ايشان از ما سلامي بود و از او عليكي. باران پاييزي خاك ها را گل كرده بود كه تا كمركش كوه، با لِنگ مبارك ( لطفاً لُنگ نخوانيد ) زمين را متر كرديم. خوب يادم هست، قرارمان شد بيست متر بر اتوبان از قرار متري 2500 تومان و الباقي متري 800 تومان. بعد با هم دست داديم. از همان دست هايي كه همه مردها هنگام انجام كارهاي بزرگ و كوچك با هم مي دهند، و البته بعد هم راحت مي زنند زيرش. بعد به واسطه آن همه آشنايي كه پيدا كرده بودم رسيدم به خدمت شهردار محترم آن زمان، كه اي يار مهربان تر از مادر، به ياد آن آبدوغ خيار بي نمكي كه يك زمان با هم خورديم بيا و لطفي كن به حالم. مجوز بده تا ما اين زمين را براي تعاوني مسكن بسازيم. و ايشان صد البته با مهرباني هر چه تمامتر فرمودند: " نه دكتر جون اونجا اصلاً امكان نداره. خلاف مقرراته." و اين حقير هالو نيز با كمي بدبيني، كه توي اين مملكت واژه امكان نداره را فقط ساده لوحان مي پذيرند، باور كردم كه خارج از محدوده امكان نداره. همينجا باز هم پرانتز باز كنم كه واقعاً هم امكان نداشت. يك سال و اندي پس از اين ماجرا اگر به همان زمين معروفِ امكان نداره سري مي زدي، مي ديدي كه قرار است چيزهايي آنجا ساخته شود. اگر امروز سري به آن زمين ها زدي و ده ها واحد آپارتمان رؤيت نمودي، بدان كه آنچه ديده اي به فلان شركتِ مربوط به فلان كارخانه ( كه البته حق مسلم ماست ) ربطي ندارد. حتماً دچار توهم شده اي. به روانپزشك مراجعه كن.

يك روز بطور غير رسمي با رئيس وقت اداره اوقاف آشنا شدم. سري پرشور داشت و دلي سرشار از عشق به آباداني شهر. مي انديشيد كه درآمدهاي دومين شهر موقوفه كشور بايد جذب عمران و آباداني خودش شود. كه البته اين هم از همان حرف هاست. درآمد موقوفه يك شهر را مي توان برد يك كشور ديگر خرج كرد. آن دوست گرانمايه گفت آنچه تو مي خواهي، نسخه اش پيش من است. بيا و در شهرك وليعصر (عج) ، زمين مي فروشيم متري سه هزار تومان. خودمان هم برايتان مي سازيم( طبق نقشه اي كه شما بدهيد.) اين شد كه بطور غير رسمي ساعت هاي فراوان صرف پيدا كردن زمين مناسب، نوشتن قرارداد ( آنگونه كه منافع تعاوني حفظ شود ) و تشكيل جلسات متعدد شد. شب ها تا ساعت دو و سه نيمه شب مي نشستيم و چانه مي زديم. بعد همكاران عزيز را صدا زديم كه اگر در شهرك خانه مي خواهيد، قراردادش را آماده كرده ايم. آنهايي كه مايل هستند پنجاه هزار تومان پرداخت كنند تا كارهاي اوليه انجام شود. همانجا قرار گذاشتيم كه يك آرشيتكت ماهر بياوريم تا نقشه زيبايي براي شهرك خيالي مان بكشد. حالا بماند كه يك عده از همان اول گفتند كه: " شهرك جاي زندگي كردن نيست! دور است. يك عالمه پول بدهيم، برويم شهرك! " و از اين حرف ها. از يكي از دوستان كه از موفق ترين آرشيتكت هاي تهران بود خواهش كردم برايمان نقشه بكشد. نه از آن نقشه هايي كه خيلي ها مي كشند و بعداً مي فهمي چه بلايي سرت آمده! خلاصه... متر گرفتيم دستمان و طول و عرض و ارتفاع و شيب زمين و شمال و جنوب را گز كرديم. نقشه كه آماده شد، رفتيم براي برآورد هزينه ها: پنج هزار مترمربع زمين، آپارتمان هاي سه طبقه با 150 متر مساحت ( سه خوابه ) و 135 متري ( دو خوابه )، فروشگاه، نانوايي، استخر سرپوشيده، سونا و جكوزي، سالن اجتماعات، محوطه بازي، آب نما و سرايداري. قرار شد بطور متوسط هر نفر سي ميليون بپردازد. چطوري؟ هر سه ماه يك ميليون بپردازد، موقع تحويل، شصت درصد كل مبلغ را تسويه كند و چهل درصد باقيمانده، يعني دوازده ميليون هم وام دوازده ساله از اداره اوقاف بگيرد. خدايي وقتي فكرش را مي كنم مي بينم آن عزيز رئيس اوقاف، عاشقي بود كه مي خواست به مدد يك همچنين مجموعه اي ارزش افزوده املاك شهرك را بيفزايد وگرنه قراري را كه امضا كرده بود، از قرارداد تركمانچاي چيزي كم نداشت و توي اين دوره زمانه كسي اينجوري معامله نمي كند. القصه، همانطور كه غيررسمي مشغول بوديم، از روي نقشه ها، به تعداد اعضاء تكثير كرديم. قرارداد را هم گرفتيم دستمان (آنهم باز بطور غيررسمي ) و شادمانه جلسه مجمع عمومي را تشكيل داديم. راستي مي دانيد خيلي از ضرب المثل هاي زبان فارسي بي ادبي است؟ فقط يكي اش هست كه مي گويد: ادب از كه آموختي، از بي ادبان. يعني يك عالمه بي ادب هم در ادبيات فارسي دست داشته اند! يكي از اين ضرب المثل ها هم همان است كه مي گويد: كسي كه به ما.... ( خلاصه ماجراي كلاغ و از اين صحبت ها ) . من در انديشه صدها ساعت تلاش غيررسمي و يك قرارداد تركمانچاي توي دست. و سيل اعتراضات رسمي ! كه: كي مي رود شهرك؟ اگه بخوايم سي ميليون بديم مگه ديوونه ايم بريم شهرك؟ اصلاً ما استخر مي خوايم چه كنيم؟ زمين بازي بچه ها تو پارك موجوده! من مادرزنم برام نون ميگيره مياره. نونوايي مي خوايم چكار!

و اين گونه بود سطل آب سردي كه خيلي از اعضاي تعاوني بر سر اين حقير ريختند. يك عده اعتراض كردند و رفتند. يك عده اعتراض كردند ولي نرفتند. يك عده اعتراض نكردند ولي رفتند. و بالاخره يك عده اعتراض نكردند و ماندند. بي آنكه تأييدي بكنند. بي آنكه حتي بطور غيررسمي قوت قلبي بدهند. شما حتماً مي دانيد، اگر هم نمي دانيد برايتان مي گويم: در يك كار دسته جمعي نفرات كه كم مي شود، هزينه هاي سرباري اضافه مي گردد. همه اينها را داشته باشيد. از آن طرف يك روز رئيس محترم اوقاف زنگ زد كه: مديركل اوقاف استان با قرارداد مخالفت كرده. فكر مي كند من زد و بند كرده ام. خودتان وقت بگيريد و او را متقاعد كنيد. اين بود كه چند نفري پاشديم رفتيم همدان. كماكان بطور غيررسمي! آنجا از ما اصرار و از ايشان انكار. اين حقير هرچه سر و زبان داشتم همه را يكجا به كار بردم. و النهايه ايشان فرمودند: قيمت زمين را با شما ارزان حساب كرده اند ( همان زميني كه از سي سال پيش مي گفتند بايد رايگان باشد و الآن هم از اين شعارها كم نمي دهند ) . خلاصه ... فرمودند: قرارداد را به شرطي امضاء مي كنم كه قيمت زمين متري سه هزار تومان را متري دوازده هزار تومان با شما حساب كنيم! با هم دست داديم و آمديم بيرون. يك چلوكبابي قديمي در همدان مي شناختم. جايتان خالي. سه چهار نفري از خجالت چلوكباب كوبيده و ماست و موسير و پياز درآمديم و برگشتيم. حساب كرديم به هزينه تمام شده هر نفر سه ميليون تومان اضافه مي شود. حالا چه جوري به دوستان عزيز بگوييم كه سه ميليون بايد بيشتر بدهيم؟! در فكر تشكيل مجمع عمومي بعدي بوديم كه از يك طريق موثق شنيدم يكي از عزيزان دل كه آن موقع مسئوليتي در شبكه بهداشت داشت و جايگاهش حتماً دور حوض كوثر خواهد بود، به يكسري از پزشكاني كه تازه به شهر آمده بودند گفته: سراغ تعاوني مسكن نرويد كه يك مشت دزد آنرا مي چرخانند.

مي دانيد هر كس يك نقطه ضعفي دارد. براي من كه خيلي نقطه ضعف دارم، يكي هم اينكه اينگونه تهمت ها برايم خيلي سنگين است. از كودكي آموخته ام كه مال حرام نبايد وارد زندگي آدم شود و البته خودم اينطور فكر مي كردم و الآن هم همينطور كه اين قاعده بزرگ زندگي را رعايت كرده ام. حالا آن عزيز دل كه فكر مي كرد من با تعاوني مسكن يا رياست نظام پزشكي مي خواهم پس فردا وكيلي، وزيري، چيزي بشوم، خودش مي داند با خداي خودش.پيش خودمان نشستيم و گفتيم، اين همه زحمت كشيديم، از جيبمان خرج كرديم، نهار و شام داديم، درحاليكه خودمان خانه داشتيم، خوبش را هم داشتيم، هنوز هيچي نشده دارند مي گويند " دزديد!" ، حالا اگر بگوييم سه ميليون هم بيشتر بدهيد، خدا مي داند كه چه چيزهاي جديدتري هم نخواهند گفت. اينجا بود كه گفتم ما ديگر بطور رسمي از فعاليت غيررسمي تعاوني مسكن كنار مي كشيم. حساب و كتاب كرديم كه چقدر پول به طراح نقشه داديم و گفتيم ايهاالناس بياييد بقيه پول هايتان را پس بگيريد. براي هركدام سند زديم. چك نوشتيم. نامه كتبي و رسمي داديم و رسيد گرفتيم كه بياييد پول هايتان را از هيئت مديره رسمي تعاوني مسكن پس بگيريد. باور كنيد هنوز كه هنوز است چهارصد پانصد هزار تومان پول مانده و بعضي ها نيامده اند پولشان را پس بگيرند. همه اين ماجراها ماند و گذشت و رفت. بنده هم يادم رفت كه تعاوني مسكن هم يكي از همان آرزوهايي است كه دوست داشتم تحقق يابد و مثل خيلي آرزوهاي ديگر تحقق نيافت. چندي پيش يكي از اعضاي تعاوني مسكن كذايي ( كه بعداً هيچكدامشان پا پيش نگذاشتند تا حركتي را كه ما آغاز كرده بوديم پيگيري كنند يا فكر ديگري براي خانه دار شدنشان بكنند ) به يكي از اعضاي هيئت مديره گفته بود: بچه هاي نظام پزشكي بچه هاي خوبي هستند ولي نمي دانم با آن پولي كه ما داديم ( و ايشان هنوز همت نكرده اند بروند و چكشان را به مبلغ سي و يك هزار تومان كه چند سال از تاريخش گذشته بگيرند ) چه كردند؟! يادم مي آيد ظريفي مي گفت آدم هاي بي تفاوت و ممتنع هميشه يار ظالم ها و گردن كلفت ها هستند. در واقعه عاشورا، تكليف يزيدي ها كه مشخص است اما اگر بي تفاوت ها، فقط يك خرده امام حسين و يزيد برايشان فرق مي كرد، تاريخ عاشورا جور ديگري رقم مي خورد.

نشنو از ني، ني حصيري بي نواست بشنو از دل، دل حريم كبرياست

ني چو سوزد خاك و خاكستر شود دل چو سوزد خانه دلبر شود